عليعلي، تا این لحظه: 11 سال و 8 ماه و 23 روز سن داره
مهدیمهدی، تا این لحظه: 8 سال و 9 ماه و 23 روز سن داره

پسرم قند عسلم

بدون عنوان

با عزیزجونو باباعباس و خاله فهیمه رفته بودیم باغ،غروبش دیگه خسته شده بودی برات میخوندند،تو هم فکر میکردی مثل همیشه حتما باید آتیش باشه موقع خوندن....... یه سر که دنبال کبریت میگشتی و انقدر آتیش آتیش کردی که بالاخره موفق شدی و بابا عباس برات درست کرد...... بعد همگی دور آتیش نشستیم و نوبتی میخوندیم به فارسی عربی کردی ترکی تو هم خیلی خوشت اومده بود یه دفعه همگی شاد میخوندیم و دست میزدیم.... بابا عباس و عزیزجون اندازه یه هارد،ترانه حفظ بودن ،تازه نوبت من که میشد با منم میخوندن   خیلی بهت خوش گذشت دو ساعت طول کشید ولی از جات تکون نخوردی....
26 شهريور 1395

بدون عنوان

سه سالت بود که تو تبلیغ آدامس بایودنت که تی وی پخش میکرد طرف بعد از خوردنش پرواز میکرد،با ذوق و خوشحالی می گفتی مامان آدامس بایودنت بگیر پرواز کنم مثل اون آقاهه الانم آبمیوه گلشن و پخش میکنه که صورتاشون میشه گل میپرسیدی مامان اگه ما هم گلشن و بخوریم مثل اونا گل میشیم؟؟؟!!!!!
21 شهريور 1395

بدون عنوان

تو محوطه روی سقف پارکینگها از این ورق شیروونی ها گذاشتن الان با دوستات رفته بودید روش سروصدا میکردید نگهبان اومد سراغتون،ازت پرسید کار کدومتون بود تو گفتی هیچکس دوباره پرسید ..... گفتی: ها چی میگی مارو بذار رودیوار باید از دست غولها فرار کنیم....... بعد دویدید رفتید... با اینکه ازشون کوچیکتری سردستشونی
20 شهريور 1395

بدون عنوان

امسال افتادیم تو کار ترشی خیار چنبرای باغ رو دستمون مونده بود بعضیاش بالای یک کیلو بود  باهاش سالاد زمستونی درست کردم .... بماند چه کارایی که با مهدی نکردید و چه بلاهایی سر منو ترشیه نیاوردید دیشب سبزی های ترشی و گذاشته بودم تو اتاق خشک بشه،یبار که اصلا  قبل از پهن کردنش مهدی همش و ریخت رو زمین، صبح که بیدار شدی رفتی سروقتشون،از اتاق آوردمت بیرون درو قفل کردم یه لباس میخواستم بردارم درو باز کردم سریع پشت سرمن اومدی و داد میزدی بیا مهدی بدو داداش منم زود لباس و برداشتم بغلت کردم از اتاق آوردمت بیرونو،درو قفل کردم بعد چند دقیقه دیدم خبری از مهدی نیست همه جارو سریع نگاه کردم نبود صداشو از اتاقی که درشو قفل کرده بود...
20 شهريور 1395

بدون عنوان

وابستگیت به بابا خیلی کمرنگ شده،قبلنا صبحا چشمتو باز نکرده گریه میکردی میگفتی بابا بابا  از همون وقتی که چهار پنج ماهه بودی شبا که داشت خوابت میبرد بابا رو بغل میکردی بعد میخوابیدی حتی پشت فرمون هم میرفتی پیشش اما الان وقتی میبینی بابا داره میره میگی بابا من نمیام خودت برو میخوام با بچه ها بازی کنم تا همین چند روزه پیش یواشکی میرفت بیرون ،تو و مهدی با هم پشت سرش گریه میکردید،من میموندم کدومتونو آروم کنم این بیرون رفتنا با بابات نتیجه های خیلی خوبی داشته یکیش اعتماد به نفس بالاته،اصلا برات مهم نیست طرفت چند سالشه ،90ساله یا 9 ماهه،به راحتی برخورد میکنی خیلی هم کاری و زرنگی،میشه گفت عاشق کارکردنی 4 سال برای بابات یکم سخت بود...
19 شهريور 1395

بدون عنوان

شام رفته بودیم رستوران،میز بارش حرف نداشت خلاصه بعد از چند دور چرخیدن دور میز،رفتیم سرجامون از شانس بد مهدی صندلی غذای کودک داشت،مهدی خیلی شکمو (البته من میگم ارثیه و دقیقا مثل باباته) حالا مهدی از اون بالا که نشسته بود شیرجه میزد سمت غذاها، تو هم از هول دادن صندلی خوشت اومده بودو میبردیش اینورو اونور دلم براش کباب شد ولی حریف تو هم نمیشدیم میگفتی میخوام با داداش بازی کنم نه خودت خوردی نه گذاشتی مهدی بخوره بابا آخرش براتون غذا گرفت رفتیم باغ،خوردید
19 شهريور 1395

بدون عنوان

دیروز رسما اولین بزن بزنتونو انجام دادید تو میخواستی بری بیرون ،مهدی کج و کوله و بدو بدو خودشو بهت  رسوندو جلوت وایساد که اونم ببری وقتی دید میخوای در بری ساعدتو گاز گرفت ،تا من از آشپزخونه تا در برسم دستتو محکم تو دهنش نگه داشته بود تو هم گریت گرفته بود،ولی ولت نمیکرد تا اومدم بیارمش عقب ،تو فرصت کردی زدیش چند دقیقه گریه کردی بعد رفتی
19 شهريور 1395

بدون عنوان

یبار مهدی خورد زمین،رفتی پیشش بلندش کردی و گفتی:داداش گریه نکن ،تو مردی نباید گریه کنی البته من هیچوقت اینو بهت نگفتم چون اصلا به این جمله اعتقادی ندارم ولی خیلی خوشم اومد از کارت
19 شهريور 1395